اما اکنون، نه به آرش فکر می کنم، نه به آیین وحدانی و نه حتی به پدر و عبارت مجهول جبری اش.
تنها دلم آرامش می خواهد. آرامشی که ابرهای سنگین شک و نفرت را از وجودم پراکنده کند.
شاید هم دلم بارانی می خواهد که همه ی غم ها و زنگارهای درونم را بشوید و ببرد، تا خورشیدِ عشق دوباره در قلبم طنین انداز گردد و من در انتظار آن خورشید میمانم.
خورشیدی که پرتوهای گرمای وجودش ریشهی خشکیدهی ناامیدیهایم را بخشکاند، تا زندگی را دوباره از سر بگیرم و این بار درخشان تر از گذشته بدرخشم و دوباره آغاز به رویش کنم.
بی گمان در آن روز قاصدکها آواز میخوانند و پروانه ها آهنگ بیصدای بالهایشان را مملو از موسیقی دلنوازی می کنند و دنیا دوباره به روی ما لبخند میزند.......
طراحی و پیاده سازی :