خریداران محترم ، لطفا قبل از خرید از سایت در مورد موجودی کتاب ها ، به شماره   09387653092   پیام ارسال فرمائید ، تا از موجود بودن کتاب ها مطمئن شوید
لیست مقایسه خالی است لیست مقایسه
کاربران گرامی به وب سایت انتشارات دلکام خوش آمدید   
نام محصول کیاشا(چاپ سوم)
سال انتشار سال 1402
قیمت : 1,790,000 ریال

صدای خش خش برگها در زیر پا به راحتی احساس می شد. باد سردی شروع به وزیدن کرده بود و برگهای رنگین درختان را به حرکت در می آورد. کنار خیابان آن سوتر از درختان سرو، یک نیمکت سنگی قرار داشت. مردی با قدی نسبتا بلند، باپیراهنی آبی و با کفش هایی واکس زده روی آن نشسته بود.    لحظه ای عینکش را روی بینی اش جا به جا کرد بعد به ساعتش نگاهی انداخت و سپس عرض خیابان را با چشمانش گذراند. عینکش را برداشت و به صندلی سنگی تکیه داد. بوی پاییز همه جا پیچیده بود و قطرات باران نم نم روی صورتش می ریخت.

مردی با موهای مجعد قهوه ای و قدی کوتاه با چشمان روشن در حالیکه لباس سیاه اسپرتی به تن داشت آرام کنار او نشست و با صدای بلند گفت:

"تبریک میگم" بعد خندید و گفت:"احوال محمد آقای گل ما چطوره؟"

محمد بار دیگر عینکش را به چشم زد و گفت :

"حالا خوبه دروغ هم بلد نیستی بگی !"

علی لبخندی زد و گفت: باورکن، خودش گفت، ولی یه شرط داشت!

محمد در حالیکه کمی به هیجان آمده بود پرسید خوب شرطش!

علی خندید و گفت: قرار شد به خودت بگه!

محمد: چرا آدرس و محل خونشون را نداد!

علی:خیلی اصرار کردم ولی گفت، اول باید با تو صحبت کنه!

محمد به فکر فرو رفت. بعد رو به علی کرد و گفت: دستت درد نکنه برادری کردی.

علی که چهره ی خنده رویی داشت و شوخی و جدی اش مشخص نبود رو به محمد کرد و گفت: حالا بلند شو تا خونه برسیم حسابی خیس می شیم.

محمد: مگه ماشین نیاوردی؟

علی با همان حالت مابین شوخی و جدی گفت: نه بابا مریض بود، بعد شروع به خندیدن کرد و ادامه داد مکانیک سر چهار راه گفته تا یک هفته باید بستری شود.

بعد یک لحظه حالت جدی به خودش گرفت و محکم به پشت محمد زد و گفت:پسر تا کی می خواهی از زیر بار ناهار دادن شانه خالی کنی؟

همین امروز بریم حشمت آباد، باید تمام حقوقت را خرج کنی!

محمد در حالیکه عینکش را در جیبش قرار می داد گفت:

حالا چرا تمام حقوقم را ! مگه  چی می خواهی سفارش بدی؟

علی از خنده ریسه رفت و گفت: وقتی رفتیم می بینی!

بعد با تعجب نگاهی به محمد انداخت و ادامه داد: وای عینکت کو؟

محمد لبخندی زد و گفت: از بس در فکر شکمت بودی ندیدی!

علی در حالیکه می خندید گفت: برف پاکن بدم خدمتتون؟....


تاکنون برای این محصول نظری ثبت نگردیده است
تمامی حقوق این سایت برای نشر دلکام محفوظ می باشد
بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 0
بازدید کل : 58887

طراحی و پیاده سازی : mahyanet.com