برشی از کتاب:
رستا نگاهی به اطراف خود انداخت و به سرعت وارد جنگل شد. صدای پر زدن و آواز پرندگان، فضای جنگل را مخوف تر کرده بود. ناگهان برگی از درخت روی صورت رستا افتاد. رستا از ترس از جا پرید و دستش را روی قلبش قرار داد و با اضطراب به دور و بر خود نگاهی انداخت. لحظه ای چشمانش را بست خودش هم از این همه قایم موشک بازی خسته شده بود.
ناگهان با صدای بابک به خود آمد ......
"دختر حالا چرا چشمات را بستی؟"
رستا چشمان آبی رنگش را باز کرد و نگاهی به صورت آفتاب سوخته ی بابک انداخت و گفت: تو کجایی؟ من که از ترس نصفه جون شدم.
بابک نگاهی به اطراف خود کرد و گفت: با مشقت اومدم، کسی که تو را ندید؟
طراحی و پیاده سازی :