این رمان که از یک واقعیت شکل گرفته نویسنده در ابتدای فصل اول رمان را اینگونه شروع می کند:
سیاوش در حالیکه دستان سهراب را در میان دستان خود می فشرد گفت: "آجان تو باید حالت خوب بشه"
اشک در چشمان سهراب جمع شد نگاه پریشان و درد آلوده اش را به سیاوش انداخت و با صدای بریده گفت: "سیاوش حواست به ستاره باشه!"
سیاوش اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد و گفت: آجان تو خوب میشی و بر می گردی خونه!"
اما سهراب نگاه بی رمقش را به سیاوش انداخت و سپس چشمهایش را بست سیاوش درحالیکه اشک می ریخت با صدای بلند فریاد کشید: آجان نه! خواهش می کنم مرا تنها نذار!....
طراحی و پیاده سازی :