صدای خش خش برگها در زیر پا به راحتی احساس می شد. باد سردی شروع به وزیدن کرده بود و برگهای رنگین درختان را به حرکت در می آورد. کنار خیابان آن سوتر از درختان سرو، یک نیمکت سنگی قرار داشت. مردی با قدی نسبتا بلند، باپیراهنی آبی و با کفش هایی واکس زده روی آن نشسته بود. لحظه ای عینکش را روی بینی اش جا به جا کرد بعد به ساعتش نگاهی انداخت و سپس عرض خیابان را با چشمانش گذراند. عینکش را برداشت و به صندلی سنگی تکیه داد. بوی پاییز همه جا پیچیده بود و قطرات باران نم نم روی صورتش می ریخت.........
طراحی و پیاده سازی :